هرچه در تصوير خود بهتر نگاه انداختم بيشتر آيينه را در اشتباه انداختم
زندگي تصوير بود، اي عمر، برگردان به من سنگهايي را که در مرداب و ماه انداختم
عشق با من نابرادر بود، چون عاقل شدم يوسف خود را به دست خود به چاه انداختم
تا دل پرهيزگارم را نبينم توبهکار با شعف خود را در آغوش گناه انداختم
سر برون آوردم از مرداب، رو بر آفتاب چون حباب از شوق آزادي کلاه انداختم